امام رضا(ع) مى فرماید: چون حسیـن(ع) متولد شد و او را نزد رسول اکرم(ص) آوردند, حضرت در گـوش هاى وى اذان و اقامه گفت و مراسـم نامگذارى به پایان رسید. پیامبـر او را بـوسیـد و گـریه کـرد و فرمـود: ((تـو را مصیبتـى عظیـم در پیـش است. خـداوند لعنت کند کشنده او را.)) در روز هفتم نیز پس از ایـن که برایش ((عقیقه)) کرد, از شهادت او خبـر داد و فرمـود: ((گروهـى کافـر ستمکار از بنى امیه او را خواهند کشت.))
از حضـرت صادق(ع) روایت شـده که فطـرس ملکـى از حاملان عرش الهى بـود و به سبب تعلل, مغضـوب خـداوند شـد. بالـش درهـم شکسته در جزیره اى مشغول عبادت بود.
چـون جبرئیل و جمعى از فرشتگان براى تهنیت گـویـى ولادت حسیـن(ع) مىآمدند, او نیز همراه آنان آمد; خـود را به گهواره حضرت مالید و تـوبه اش قبـول شـد و به وضع اول برگشت.
چون ((فطرس)) به آسمان بالا مى رفت, مى گفت: ((کیست مانند من, مـن آزاد شده حسیـن بـن على و فاطمه و محمد(ص) هستـم.)) شهید مطهرى مـى گـوید: داستان فطرس ملک, رمزى است از برکت وجـود سیدالشهداء که بال شکسته ها با تماس به او صاحب بال و پر مـى شـوند, افراد و ملتها اگـر به راستـى خـود را به گهواره حسیـن(ع) بمـالنـد, از جزایـر دور افتـاده رهـایـى یـافته و آزاد مـى شـوند.
حضرت در دوران نـوجـوانى روزى وارد مسجد پیامبر(ص) شد, دید عمر بالاى منبر است. گفت: از منبر پدرم پاییـن بیا و بالاى منبر پدرت برو. عمر گفت: پـدرم منبر نـداشت. او در هرسه جنگ حضرت علـى(ع) شـرکت فعال داشت و هنگام حـرکت نیـروهاى امام مجتبـى(ع) به سمت شـام, همـراه آن حضـرت در صحنه نظامـى حضـور یافت.
انحراف از اصـول و مـوازیـن اسلامـى, از ((سقیفه)) شروع شـد, در زمان عثمان گستـرش یافت و در زمان امام به اوج رسیـد تا جائى که اصل اسلام تهدیـد مـى شـد. براى شناخت بهتر ایـن انحراف, لازم است قبلا بنى امیه را بشناسیم.
او در فتح مکه چاره اى جز تسلیـم نـداشت و پـس از 20 سال مبارزه بـا پیـامبـر(ص), به ظاهـر اسلام را پذیرفت.
روزى چشمـش به پیامبر افتاد و با خود گفت: ((لیت شعرى باى شیىء غلبتنـى)); کاش مـى دانستـم به چه وسیله اى بـرمـن پیـروز شـدى؟! پیامبر سخـن او را شنید یا ضمیرش را خـوانـد و فرمـود: ((بالله غلبتک یـا ابـاسفیـان)) روزى ابـوسفیـان در خـانه عثمــان گفت: ((یا بنى امیه تلقفوها تلقف الکره اما والذى یحلف به ابـوسفیان لاجنه و لانـار و مـازلت ارجـوهـا لکـم و لتصیـرن الـى ابنـائکـم وراثه.)) حکـومت را مانند کره (تـوپ) به یکدیگر پاس دهید. آگاه باشید, قسـم مى خـورم نه بهشتـى و نه آتشـى در کار است. آنچه را براى شما آرزو داشتـم به وراثت به فرزندان خود بدهید. در دوران حکومت عثمان, روزى از احد عبور مى کرد, بالگد به قبر ((حمزه بـن عبـدالمطلب)) زد و گفت: چیزى که دیروز بـر سـر آن با شمشیـر با شما مـى جنگیـدم امـروز در دست کـودکان ما افتاده و با آن بـازى مى کنند.
مطرف بن مغیره بـن شعبه مـى گـویـد: با پـدرم به شام نزد معاویه رفتـم. پدرم هرگاه از پیش معاویه مىآمد, از او تمجید مى کرد. یک شب ناراحت بازگشت, گفتم: چه شده؟ گفت: از نزد ناپاکتریـن افراد مىآیـم. گفتم: چرا؟ گفت: امشب به معاویه گفتـم: اکنـون (بعد از صلح با امام حسـن(ع)) پیر شدى و کار در دست تـوست, بر بنى هاشـم که اقـوامت هستند سخت نگیر. او ناراحت شد و گفت: چه مـى گـویـى؟ ابـوبکر, عمر و عثمان مردند نامى از آنان باقى نماند; اما ایـن پسـر هاشـم (پیامبـر(ص)) روزى پنج بار به نام او فـریاد (اذان) مى زنند.
مسعودى مـى نـویسـد: کار اطاعت مردم از معاویه به جایـى رسید که هنگام رفتـن به صفین, نماز جمعه را در روز چهارشنبه اقامه کرد. معاویه به عمروبـن عاص گفت: بامن بیعت کن. گفت: بردینم مى ترسم; بیعت مى کنـم به شرط آنکه از دنیایت بهره گیرم. معاویه حکومت مصر را به او داد.
معاویه سخنـان پیـامبـر را به تمسخـر گرفت
وقتـى وارد مدینه شد و چشمـش به ((ابـوقتاده)) افتاد, گفت: چرا شما جماعت انصار به دیدنـم نیامدید؟ ابـوقتاده جواب داد: وسیله سوارى نداشتـم. معاویه با تمسخر پرسید: شتران آبکـش خـود را چه کردید؟ ابـوقتاده گفت: در روز بدر در جستجوى تو از دست دادیـم. پیامبر فرمـود: بعد از مـن افراد ناشایست بر ما مقدم مـى شـوند. معاویه: در آن هنگام به شما چه دستـور داد؟ ابـوقتـاده: دستـور داد صبـر کنیـم. معاویه: پـس صبـرکنیـد تـا او را ببینیـد.
در زمـان معاویه, آزادگـان به شهادت رسیـدند
حجربـن عدى (شخصیت وفادار به علـى(ع), و چندتـن دیگر, چـون به استاندار کـوفه اعتراض کردند, به شام احضار شـدنـد. در آنجا به آنان گفتند: على(ع) را لعن کنید. آنان گفتنـد: ((ان الصبر علـى حـرالسیف تاءیسـر علینا مماتـدعونا الیه)); گرمـى شمشیر بـر ما آسان تـر است از آنچه از مامـى خـواهیـد. آنگاه آنها را به شهادت رساندند.
ابن ابـى الحـدید مـى گـوید: زیادبـن ابیه دوستان علـى(ع) را زیر هرسنگ و کلـوخـى یافت, به قتل رسانـد, دست و پاها را قطع کرد و آنان را بـردار آویخت تـا جایـى که حتـى یک نفـر معروف در عراق باقـى نمانـد. معاویه, برخلاف حکـم پیامبـر(ص) زیاد را به پـدرش ابـوسفیان ملحق کرد. در زمان او سب على(ع) به صورت سنت در آمد. علامه امینـى مـى گـوید: ((70 هزار منبر بر پا شـد که سب علـى(ع) کنند.)) مبـارزات امـام حسیـن(ع) بـا حکومت معاویه در آن شرایط که کسـى جراءت اعتراض نداشت, امام در برابر ستمهاى او به مبارزه برخاست. در این مقاله, سه گـواهى تاریخـى بر ایـن امر ارائه مى دهیم.
الف) مخالفت با ولیعهدى یزید
معاویه به دنبال فعالیت هاى دامنه دار براى تثبیت ولیعهدى یزیـد, سفرى به مـدینه داشت و با بزرگان آنجا, بخصـوص امام حسیـن(ع) و عبـدالله بـن عبـاس, دیـدار و مـوضـوع اصلـى را مطـرح کرد.
امام با ذکر مقـدمه اى فرمـود: ((... تـو در برترى و فضیلتـى که براى خـود قایلى, دچار لغزش شدى و... یزید را چنان تـوصیف کردى که گـویا شخصـى را مـى خـواهى معرفـى کنـى که زندگـى او بر مردم پـوشیده است... یزید را آن چنانکه هست, معرفـى کـن, یزید جـوان سگباز و کبـوتـرباز و بـوالهوسـى است که عمـرش با ساز و آواز و خوشگذرانى سپرى مى شود.))
ب) نگـرانـى معاویه از قیـام امـام و پـاسخ امـام
مروان بـن حکم ـ حاکـم مدینه ـ به معاویه نوشت: گروهى با حسیـن بـن علـى رفت و آمـد دارنـد و اطمینـان نـدارم او قیـام نکنـد. معاویه به امام نوشت: گزارش پاره اى از کارهاى تـو به مـن رسیده است. مـواظب خود باش و به عهد و پیمان خـود (صلح امام حسـن(ع)) وفا کـن و از تفرقه امت بپرهیز. امام نـوشت: ((... اما آنچه در باره مـن به گـوش تـو رسیده, یک مشت سخنان بـى اساس است... . از اینکه بـرضـد تـو و دوستان ستمگر و بـى دینت, که حزب ستمگـران و بـرادران شیطـاننـد, قیـام نکـرده ام از خـدا مـى تـرسـم.
آیا تـو قاتل ((حجربـن عدى)) و یارانـش نبـودى, پـس از آنکه به آنـان امـان دادى و سـوگنـدهـاى اکیـد یاد کـردى...؟ تـو قـاتل ((عمـروبـن حمق)) آن مسلمان پارسا, که از کثـرت عبـادت, چهره و بدنـش فرسـوده شده بود, نیستـى...؟ آیا تـو نبـودى که زیاد پسر سمیه را, که ـ پدرش مشخص نبود. ـ پسر ابـوسفیان قلمداد کردى در حـالـى که پیـامبـر فـرمـود: (( نـوزاد به پـدر (شـرعى) ملحق مى گردد.))... و او با اتکا به قدرت تـو مسلمانان را کشت, دستها و پـاهایشان را قطع کـرد و بـر شـاخه هاى نخل به دار آویخت .... آیا تـو قاتل ((حضرمـى)) نیستـى...؟ اى معاویه, مـن هیچ فتنه اى بزرگتر و مهمتـر از حکـومت تـو بـر ایـن امت سراغ نـدارم....))
ج) سخنـرانـى افشـاگـرانه در کنگـره عظیـم حج
یکـى دو سـال قبل از مـرگ معاویه, که فشـار نسبت به شیعیان اوج گرفت, امام حسیـن(ع) به حج مشرف شد. در منـى از صحابه و تابعان و بنى هاشـم دعوت کرد در چادرش جمع شوند. بیش از هفتصدنفر تابعى و دویست نفر صحابـى آمـدنـد. حضـرت در بخشـى از خطبه اش فرمـود: ((دیدید ایـن مرد زورگو و ستمگر (معاویه) با ما و شیعیان ما چه کرد...؟ وقتى به شهرهاى خـود برگشتید, با افراد مورد اعتماد در میان بگذارید و آنان را به رهبرى ما دعوت کنیـد; زیرا مـى ترسـم حق نابود گردد.))
در تحف العقـول خطبه اى از حضـرت نقل شـده که ظاهـرا همیـن خطبه ((منى)) مى نماید. در بخشى از ایـن خطبه مى فرماید: ((... شما به چشـم خود مى بینید که پیمانهاى الهى را مى شکنند...; ولى بیـم و هـراس به خـود راه نمـى دهیـد... . مصیبت شما عالمان امت از همه بیشتـر است. زمام امـور بایـد در دست کسانـى باشـد که عالـم به احکام خـدا و امین بر حلال و حرام اوینـد. ... آنان را بـر ایـن مقام مسلط نساخت مگر گـریز شما از مرگ و دلبستگى تان به زنـدگـى چند روزه دنیا... .)) حضرت در پایان عرض مـى کنـد: ((پروردگارا! ایـن حـرکت ما نه به خاطر رقابت بـر سر حکـومت و قـدرت و نه به منظور به دست آوردن مـال دنیـاست, بلکه به خـاطــر آن است که نشانه هاى دیـن تـو را به مـردم نشان دهـم و اصلاحات را در کشـور اسلامى اجرا کنم....)).
در همان ایام کاروانـى از یمـن, که حـامل مقـدارى از بیت المال بود, از طریق مدینه رهسپار دمشق بـود. امام حسیـن(ع) آن را ضبط و در میان مستمنـدان بنـى هاشـم و دیگران تقسیـم کـرد. آنگاه به معاویه نوشت: ((کاروانى از اینجا عبـور مى کرد که حامل امـوال و پـارچه ها و عطـریاتـى بـراى تـو بـود تا آنها را به خزانه دمشق سرازیر کنى و به خویشانت, که تاکنون شکمها و جیبهاى خـود را از بیت المال پر کرده اند, ببخشـى. مـن نیاز به آن امـوال داشتـم و آنها را ضبط کردم.)) بى شک ایـن عمل امام یک گام در جهت نامشروع نمایانـدن حکـومت معاویه و مخـالفت با آن بـود. حضـرت بـا ایـن اقـدام, خـود را ولـى امـور و صـاحب اختیـار بیت المـال دانست.
پیامبر خلق کریـم خـود را از هیچ کـس دریغ نمـى کرد, ولـى روشـى محتـاط داشت و تـا زنـده بـود بنـى امیه در حکـومت جـاى پـایـى نیافتنـد. بعد از پیامبـر در زمان عمـر, معاویه والـى شام شـد.
عثمان که خود از بنى امیه بـود بیت المال و مناصب حکومتى را در اختیـار آنـان گذاشت و آنـان چهار عامل مهم ثـروت, روحــانیت (اجیـرکـردن امثال ابـوهـریـره) و دیانت (بـا بهانه قـرار دادن پیراهـن عثمان) و قـدرت را به دست گرفتند. در ایـن امر چند چیز دخالت داشت:
1 ـ تیزهوشى معاویه
2 ـ سوء تدبیر خلفا
3 ـ جهالت مردم
1 ـ رقـابت نژادى که در سه نسل متـراکـم شـده بـود.
2 ـ تباین قـوانیـن اسلام با نظام زندگى (جابرانه) روساى قریـش, خصـوصـا امـویها. قـرآن کـریـم مـى فـرمـاید:
((و ما ارسلنا فى قریه مـن نذیر الا قال مترفوها انا بما ارسلتم به کافرون))(سوره سبا, آیه 34.)
بعضـى از مفـاسـد حکـومت یزیـد عبارت است از:
1 ـ سگبازى و میمون بازى
علاقه وافـر او به شکار و تفـریح, مانع رسیـدگـى به امـور مملکت مـى شـد و علاقه به حیـوانات, کارهاى او را به صـورت مسخـره اى در آورده بود. یک عده بوزینه داشت. یکى ابـوقیـس کنیه داشت. او را در مجلس شراب خویـش حاضر مى کرد و لباس ابریشـم و حریر مى پوشاند و به مسابقه مى فرستاد.
2 ـ ارتباط نامشروع با محارم
عبدالله بـن حنظله با عده اى به نمایندگـى از سـوى اهل مدینه به شـام آمـد تـا اوضـاع حکـومت را از نزدیک ببیننـد. عبـدالله در بازگشت, گفت: ((والله ماخـرجنا علـى یزیـد حتـى خفنا ان نـرمـى بـالحجاره مـن السماء ان رجلا ینکح الامهات و البنات و الاخـوات و یشرب الخمر و یدع الصلوه والله لـولـم یکـن معى احـد لابلیت لله فیه بلاء حسنا))
3 ـ شرابخوارى
یزیـد دائم الخمر بـود. به قـولـى, حتـى مردنـش در اثر افراط در نوشیدن شراب و از بیـن رفتـن کبد تحقق یافت. (در سـن 37 سالگى) او مى گـوید: ((دع المساجد للعباد تبشرها) وقف دکه الخمار تزئینا
4 ـ گرایش به مسیحیت تحریف شده
مى گـویند مادر یزید در اصل, مسیحـى بـود. بدیـن سبب, به مسیحیت گرایـش داشت. به نظر گروهى از مورخان, از جمله ((لامنـس)), بعضى از استادان یزید از مسیحیان شام بـودند. یزید تربیت پسرش را به یک مسیحـى سپـرد. او دربـاره شـراب مـى گـویـد:
فان حرمت یـوما على دین محمد فخذها علـى دیـن المسیح بـن مریـم
5 ـ عیش و طرب پیوسته
یک سال معاویه او را بـراى جنگ فـرستاد, شخصیت وى را بالا بـرد. سفیـان بـن عوف را نیز بـا وى همـراه ساخت.
یزید زن مـورد علاقه اش ((ام کلثـوم)) را همراه برد. در محلـى به نام ((غذقذونه)) سـربـازان به تب و آبله مبتلا شـدنـد. یزیـد در منزلى با معشوقه اش سرگرم بـود که خبر بیمارى سربازان را دریافت کرد. در این هنگام اشعارى خواند که معنایش چنین است: مـن با ام کلثـوم خـوشـم و به مـن چه ربطـى دارد که سـربازان از آبله رنج مى برند.
6 ـ کفر
هنگام ورود اسرا به مجلـس یزید, او فکر مى کرد دیگر رقیب ندارد, با شعر معروف ((لعبت هاشـم بالملک...)) کفر خود را آشکار ساخت. سه جنایت بزرگ در سه سال حکومت
در سـال اول حکـومت ننگیـن خـویـش, امـام حسیـن(ع) را به شهادت رساند.
در سال دوم دستـور داد مـدینه را به خاک و خـون بکشند و سه روز تمام جز خانه امام سجاد(ع) آنچه را در مـدینه بـود (مال, جان و نـامـوس مـردم) بـر سپـاهیـان خـود حلال کـرد.
در سال سـوم بـراى دستگیرى ((عبـدالله بـن زبیـر)), که علیه او قیام کـرده و به مسجـدالحـرام پناهنـده شـده بـود, کعبه را بـا منجنیق به آتـش کشید. با روى کار آمـدن یزیـد, اصل اسلام در خطر قرار گرفت. مردم این خطر عظیـم را به خوبى درک نمى کردند. بدیـن سبب, باید یک مـوج ایجاد مـى شد تا براى همیشه اسلام را تضمیـن و وجدان خفته مردم را بیدار کند.
امـام حسـن(ع) در سـال چهل و نهم هجـرى به شهادت رسیـد و امـام حسیـن(ع) امامت را عهده دار شـد. او به همان دلایل که برادرش صلح کرده بـود, علیه معاویه قیام نکرد و در پاسخ نامه هایى که به او نوشته شده بود, فرمود: ((وجدان مـن اجازه نمى دهد, پیمانى را که با معاویه بسته ایـم, بشکنـم و تا معاویه زنـده است, برهمان عهد پایدار هستـم و پس از درگذشت او, در تصمیم خود تجدید نظر خواهم کرد.)) معاویه در شصت هجـرى, پـس از آنکه به رغم پیمان خـود با امام حسـن(ع), یزیـد را به فـرمانروایـى مسلمانان منصـوب کرد و براى او بیعت گرفت, درگذشت.
روزى که مروان مـى خـواست از امام حسیـن(ع) نیز براى یزیـد بیعت بگیرد, امام فرمود:
((انالله و انا الیه راجعون و علـى الاسلام السلام اذ قد بلیت الامه براع مثل یزید. )) همانا از خداییم و به سوى او باز مى گردیـم و بر اسلام باید فاتحه خـوانـد; زیرا امت به رهبرى مثل یزیـد مبتلا شده است.
و اسلام در خطر قرار گرفت و تنها قیامى خـونیـن مى تـوانست وجدان خفته مردم را بیدار و کاخ ظلم را متزلزل سازد, امام(ع) در ایـن راه گام نهاد و براى آگاه کردن مردم کـوفه طى نامه اى اعلام کرد:
((فلعمرى ما الامام الاالعامل بالکتاب و القائم بالقسط و الـدائن بدیـن الحق.)) به جانـم سوگند, امام جز کسى که عمل به کتاب خدا کنـد و عدالت را به پـا دارد و راه حق را مـى پیمـایـد, نیست.
او, در وصیت نـامه اى که قبل از خـروج از مـدینه به ((محمـدبـن حنفیه)) نـوشت, هـدف قیـام خـود را ایـن گـونه تـرسیـم کــرد: ((مـن بـراى طغیان و خـوددارى از قبـول حق و فساد و ستـم خـارج نشدم, بلکه براى اصلاح امـور امت جدم خارج مى شـوم. اراده کرده ام امـر به معروف و نهى از منکـر کنـم و روش جـدم و پـدرم علـى بـن ابى طالب(ع) را پیـش گیرم. در بیـن راه مکه و کـوفه (منزلگاه ذى حسـم) در خطبه اى به یـارانـش فـرمـود:
((الاتـرون الى الحق لایعمل به و الـى الباطل لایتناهـى عنه لیرغب المـومـن فـى لقاء الله محقـا فـانـى لا ارى المـوت الاالسعاده و الحیاه مع الظالمیـن الا برما.)) آیا نمى نگرید به حق عمل نمى شود و از باطل جلـوگیرى نمى گردد؟ بنابرایـن, اشتیاق مـومـن به لقاى خدا (و شهادت طلبى) سزاوار و لازم است. مـن در ایـن وضع, مرگ را جز سعادت و زنـدگـى بـا ستمگـران را جز رنج و شکست نمـى دانــم. سرانجام امام رسالت خـویـش را با ترسیـم خط سرخ شهادت به پایان برد.
1 ـ درهم شکستـن چهارچوب ساختگى دینى که امویان تسلط خود را بر آن پایه استوار ساخته بـودند و رسوا کردن روح لامذهبى جاهلیت که روش حکومت آن زمان بود.
2 ـ شهادت امام موجى شدید از احساس گناه در مردم به وجـود آورد و ایـن احساس پیـوسته بر افروخته ماند تا انگیزه انتقام از بنى امیه وجـود داشته باشد و در نتیجه سقوط بنى امیه و نجات دیـن از بـدعتهاى آنان, که مـى رفت دیـن را نابـود کنـد, ثـابت بمـانـد.
3 ـ هدف معاویه بالا بردن محبـوبیت بنى امیه و از بیـن بردن محبت آل على و رسـول اکرم(ص) بود, با ایـن نهضت محبـوبیت آل علـى(ع) فزونـى یـافت و بنـى امیه منفـور شــد.
4 ـ پـس از قیـام امـام, در مکتب روح انقلابـى دمیـده شد و انقلاب هایى از قبیل:
انقلاب مـدینه در روز اول محرم سال 63 هجـرى, قیام مختار در سال 66 هجرى در عراق, قیام تـوابیـن در کـوفه در سال 65 هجرى, قیام مطرف بن مغیره در سال 77 هجرى, قیام ابـن اشعث در سال 81 هجـرى و نهضت زیـد بـن علـى در سـال 122 هجـرى تحقق یافت.
ایـن روح انقلابـى مکتب همـواره در طـول تـاریخ منشاء بسیارى از انقلابها, شـورشها و قیامها علیه مستبـدان و مستکبران گردید. در زمان مـا نیز انقلاب اسلامـى ایـران بـا الهام از آن قیـام و روح انقلابـى مکتب به رهبـرى امـام خمینـى(ره) به ثمـر رسیــد.
یکى از ستمهایى که بـه امام حسین(ع)شد, این است که سرامام را از قفا بریدند. وقتى جنگ تمام شد, اسرا را از میان شهدا بردند. همین که زینب(س)به جسد امام حسین(ع)رسید, فرمود: وامحمداه! این حسین است که در خـون غوطه ور اسـت, اعضایش قطع شده, سـرش را از قفا بـریده انـد و عـمـامـه و ردایش را از بـدنـش در آورده انـد. وقتـى امام حسین(ع)کشتـه شد, ام کلثوم(س)دستـهایش را روى سرش گذاشت و فریاد زد:
وامحمداه! واجعفراه! واحمزتـاه! واحسناه! این حسین است که در کربلا در خون غوطه ور است; سرش را از قفابـریده اندو عمامه و ردا از تنش گرفته اند.
وقتى امام زین العابـدین(ع)در شام شروع بـه خطبـه مى کند چنین مى فرماید: من پسر کسى هستم که او را تـشنه کشتـند. من پـسر کسى هستم که به ستـم کشتـه شد. من پـسر کسى هستـم که سرش را از قفا بریدند. من پـسرکسى هستم که او را تشنه کشتند. من پـسرکسى هستم که در کربـلا افتـاده است. من پـسر کسى هستـم که عمامه و ردا از بدنش افکنده اند.
در اینجا به بررسى جراحاتى که در کربـلا بـه وسیله ى لشکر دشمن بـه سر شریف امام(ع)وارد شده, مى پردازیم. در کربـلا بـه سر مطهر امام(ع)ضربـه هاى مختلفى وارد شد. گاه بـاسنگ بـه سر امام زدند, زمانى با تیر و گاهى با شمشیر. حضرت در مجموع 72 جراحت را تحمل کرد. سپـس ایستـاد تـا کمى استـراحت کند. در این حال, سنگى بـه پیشانى امام اصابت کرد. خواست خون را با لبـاس پاک کند که تیرى مسموم و سه شعبه بر قلبش نشست. امام(ع)فرمود: بسم الله و بالله و على مله رسول الله.
بـعد از مدتى, شمر فریاد زد: او را بـکشید. لذا از هرطرف بـه امام حمله کردند. امام تیرى که به گلویش نشسته بود, برون آورد, دودستش را پراز خون کرد. سر و صورت خود را با خون رنگین ساخت و فرمود: مى خواهم این گونه خدارا ملاقات کنم.
آنگاه شمر فریاد زد: بـراى چه ایستـاده اید و انتـظار مى کشید؟
چرا کار حسین را تمام نمى کنید؟ پس همگى ازهرسو بـرآن حضرت حمله کردند. حصین بـن نمیر تیرى بـردهان مبـارک امام(ع)زد. ابـوایوب غنوى تیرى بـرحلقوم شریفش زد و زرعه بـن شریک کف دست چپش را قطع کرد. ظالمى دیگر بـه دوش امام(ع)زخمى زد. حضرت بـه روى افتاد و ضعف بـر او غلبـه کرد. سـنان ملعون نیزه بـر گلوى مبـارکش زد و بیرون آورد. آنگاه در استخوانهاى سینه اش فرو برد و بعد تیرى بر نحر شریف آن حضرت زد.
مجلسى مى گوید: ابوالحتوف تیرى به طرف امام انداخت. آن تیر بر پیشانى نورانى امام رسید. امام تیر را از پیشانى اش بـیرون کشید و خون بر صورت و محاسن امام روان شد.
بـعد از آنکه ناتـوانى بـرحضرت غلبـه کرد, هرکه بـه او نزدیک مى شد, از بیم یا شرم کناره مى گرفت.
سرانجام مردى از قبیله کنده که نامش مالک بن یسر بـود.ـ بـه طرف آن حضرت روان شد. به وى ناسـزا و دشـنام گفت و بـا شـمشـیر ضربه اى برسرمبارکش زد. کلاه امام شکافته شد, شمشیر به سر رسید و خون کلاه را پرکرد.
حضرت در باره او چنین نفرین کرد: بـا این دست غذا نخورى و آب نیاشامى و خداوند تو را با ستمگران محشور کند. پس کلاه پرخون را از سرمبـارک انداخت, دستمالى طلب کرد, زخم سر را بـا آن بـست و کلاه دیگرى برسرگذاشت و عمامه را روى آن بست.
وقتـى از همه طرف بـه امام حمله کردند و او ناتـوان روى زمین افتاد, عمربن سعد به اصحابش گفت: برویدو سر از بـدنش جدا کنید و راحتش سازید. در این موقع, سنان و شمربن ذى الجوشن بـا جمعى از شامیان آمدند, بالاى سراو ایستادند و به یکدیگر گفتند: منتظر چه هستید؟ این مرد را راحت کنید.
در این موقع, چهل تـن مبـادرت کردند که سرامام حسین(ع)را جدا کنند. عمربـن سعد مى گفت: واى بـرشما, عجـله کنید. اولین کسى که مبـادرت کرد, شیث بـن ربـعى بـود. او بـا شمشیر نزد امام(ع)رفت تاسرش را جدا کند.
وقتـى امام حسین(ع)بـا گوشه چشم بـه او نگریست, شیث شمشیر را انداخت و در حالى که این جمله ها را بـرزبـان مى راند, فرار کرد. ((واى بـرتو عمربـن سعد, مى خواهى خود را از کشتن حسین تبـرئه کنى ومن خونش را بریزم.))
بعد سنان بن انس نخعى بـه طرف امام(ع)حرکت کرد و بـه شیث بـن ربعى گفت: مادرت به عزایت بنشیند, چرا حسین رانکشتى؟
شیث گفت: وقتى که به طرف حسین رفتم, چشمانش را باز کرد. دیدم مثل رسول خدا است; شرم کردم شبیه رسول خدا را بکشم.
سنان گفت: واى برتـو, شمشیر را بـه من بـده, من بـه کشتـن او سزاوارترم. شمشیر را گرفت و بالاى سرامام حسین(ع)رفت.
امام(ع)نگاهى بـه او کرد. سنان لرزید, شمشیر از دستـش افتـاد و فرار کرد. شمر آمد و گفت: مادرت بـه عزایت بـنشیند, چـرا او را نکشتى؟
گفت: چون حسین چشمانش را بازکرد, به یاد شجاعت پدرش افتادم و فرار کردم.
شمر گفت:ترسویى, شمشیر را بـه من ده. بـه خدا قسم, هیچ کس از من بـه خون حـسین سزاوارتـر نیست. او را مى کشم چـه شبـیه مصطفى باشد, چه شبیه مرتضى.
شمشیر را گرفت, بالاى سینه امام نشست و به حضرت نگریست و گفت: خیال نمى کنم بدانى چه کسى به سراغت آمده.
امام چشم بـاز کرد و او را دید. شمرگفت: من از آن مردم نیستم که از قتل تو صرف نظر کنم.
امام فرمود: کیستـى که بـه جـایگاهى چـنین بـلند گام نهاده و بربوسه گاه رسول خدا جاى گرفته اى؟
شمر روى سینه حضرت نشسته, محاسن امام را گرفته بـود و در پـى کشتن بـود. امام خندید و فرمود: مى دانى که هستـم؟ شمر گفت: خوب مى شناسـمت. مادرت فاطمه, پـدرت على مرتـضى, جـدت محـمد مصطفى و دشمنت خداى بزرگ است. تو را مى کشم و هیچ نمى هراسم.
امام گفت: تـوکه حـسـب و نسـب مرا مى شناسـى, چـرا مرا مى کشى؟
شـمر گفـت: اگر من نکـشـم, چـه کـسـى از یزید جـایزه بـگیرد؟
امام(ع)فرمود: جایزه یزید پـیش تو محبـوبـتراست یا شفاعت جدم رسول خدا(ص)؟
شـمر گفت: دانگى از جـایزه یزید پـیش من از شـفاعت تـو وجـدت محبوبتر است.
امام(ع)تشنه بود. شمر گفت: پـسر ابـوتراب! مگر نمى دانى پـدرت کنار حوض کوثر اسـت و کسـانى را که دوسـت دارد, سـیراب مى کند؟! صبرکن تا آب از دستش بگیرى.
امام فرمود: حالا که مى خواهى مرا بـکشى پـس کمى آب بـه من ده.
شـمر گفت: هرگز, حـتـى قطره اى آب نمى دهم تـا مرگ را بـچـشـى.
امام پرسید: کیستى؟
گفت: شمربن ذى الجوشن.
امام فرمود: دامن زره را از چهره ات بردار.
وقتـى شمر چهره نمایاند, امام دید دندانهایش مانند دندان خوک از دهانش بیرون آمده است.
سپـس فـرمود: آرى, این یک نشـانه, راسـت اسـت. آنگاه فـرمود: سینه ات را برهنه کن.
شمر جامه بالازد. سینه اش گرفتار پیسى بود.
امام فرمود: راست گفت جدم رسول خدا(ص).
رسول خـدا را در خـواب دیدم که فرمود: فردا وقت نماز پـیش من مىآیى و کشنده ات این نشـانه ها را دارد. آن نشـانه ها همه در تـو موجود است.
امام حسین(ع)به شمر فرمود: مى دانستم کشنده من تو خواهى بـود; زیرا تو پیسى.
در خواب دیدم سگان بـرمن حـمله مى کردند و در میان سـگان, سـگ ابلق پیسى بود که بـیشتر بـرمن حمله مى کرد. جدم رسول خدا(ص)نیز چنین خبر داده بود.
درمناقب چـنین نقل شده است: وقتـى امام بـه شمر نگریست و دید پیس است, فرمود:
الله اکبر, الله اکبر, راست گفت خدا و رسولش; زیرا پیامبـر(ص)فرمود: گویا مى بـینم سگى پـیس در خون اهل بـیتم غوطه مى خورد.
در این موقع, شمر گفت: اکنون که جدت مرا به سگها تشبیه کرده, تو را از قفا سرمى برم.
بـعـد امام را بـه صـورت خـوابـانید و رگهاى گردنش را بـرید.
در مقاتـل چـنین آمده اسـت: وقتـى شـمر روى سـینه شـریف امام حسین(ع)نشسته بود و محاسن مقدس وى را در دست داشت, دوازده ضربه شمشیر بـه امام زد تا سرش را جدا کرد. وقتى سرامام را مى بـرید, مى گفت: سرت را از بـدنت جـدا مى کنم در حالى که مى دانم که انسان بزرگوارى, فرزند رسول خدایى و از نظر پدر و مادر بهترین مردمى.
وقتى شمر, هر عضو امام را مى بـرید, حضرت مى فرمود: یاجداه! یا محمداه! یا ابـاالقاسماه! و یا ابـتـاه! یا علیاه! یا اماه! یا فاطماه! کشته مى شوم مظلوم و ذبـح مى شوم تشنه, مى میرم غریبـانه. وقتـى شمر سررا بـرید و روى نیزه قرار داد, تـکبـیر گفت و لشکر دشمن هم سه بار تکبـیر گفت. در این موقع, زلزله آمد, دنیا تیره شد, از آسمان خـون آمد و در آسمان ندا دادند که: بـه خـدا قسم, حسین بن على را کشتند. بـه خدا قسم, امام فرزند امام را کشتند.
در بـین مورخـان در مورد این که سرامام(ع)را چـه کسى بـریده, اختلاف وجود دارد. این نظرها عبارت است از:
1 ـ مردى گمنام از قبیله مذحج قاتل امام است. البته گفته شده روایت این نظر, ضـعیف اسـت. این نظر را ابـن حـجـر گفتـه اسـت.
2 ـ قاتل امام(ع)حصین بن نمیر است. او به امام تیرى زد, فرود آمد, سرش را برید و به کمر اسبـش بـست تا مقرب ابـن زیاد گردد.
3 ـ مهاجربن اوس قاتل امام است.
4 مقـریزى مى گوید: عـمربـن سـعـد امام را بـه قـتـل رسـاند.
5 ـ خولى بن یزید قاتل امام است.
6 ـ بـرادر خولى, شبـل بـن یزید, سرامام را جـدا کرد. مورخان گفتـه اند: خولى بـن یزید خواست سرامام را جدا کند; ولى تـرسید. اما بـرادرش شبـل بـن یزید سر امام را جدا کرد و بـه خولى داد.
7 ـ سنان بن انس سر امام را جدا کرد.
صدوق در امالى مى گوید: سنان از اسب پایین آمد, محاسن حضرت را گرفت, با شمشیر به گلویش مى زد و مى گفت: بـه خدا قسم, من سرت را جدا مى کنم و مى دانم که تو زاده رسول خدایى و از نظر پدر و مادر بهترین مردمى.
در مقتل ابى مخنف هم دارد که سرامام(ع)را سنان برید و به خولى
داد. بعد کنار چادر عمربن سعد ایستاد و باصداى بـلند فریاد زد: رکابم را پراز طلا و نقره کن که من حسین را کشتم.
طبرى مى گوید: هنگام شهادت امام حسین(ع)هرکه نزدیک امام(ع)مىآمد, سنان دورش مى کرد, براى آنکه مبادا کسى دیگر سرآن جناب را ببـرد. سرانجـام سرامام را جـدا کرد و بـه خولى سپـرد.
8 ـ اکثرمورخان و ارباب مقاتل نظرشان این است که قاتل و قاطع سرامام(ع)شمر ملعون است. گروهى معتقدند سنان در کشتن امام(ع) به شمر کمک کرده است. جـمعى هم سنان و خولى را در کشتـن امام یاور شمردانسته اند.
وقتى جنگ پایان یافت و همه یاران امام(ع)شهید شدند. ابـن سعد دستور داد سرهاى شهدا را بین قبایل تقسیم کردند تا بـدین وسیله پیش ابن زیاد منزلتى پیدا کنند.
به قبیله کنده بـه سرپرستى محمدبـن اشعث سیزده سر, بـه قبـیله هوازن که شمر بزرگ آنها بود.ـ دوازده سر, بـه قبـیله تمیم هفده سر و به قبیله بنواسد شانزده سر دادند.
بـقیه سـرها را هم دیگر افراد بـردند; اما قبـیله حـر اجـازه ندادند سر حر را جدا کنند.
ای بهترین دلیل تبسم ظهورکن
فصل کبودخندۀ ما را، مرورکن
چرخی بزن به سمت نگاه غریب ما
ازکوچه های بی کسی ما، عبورکن
مازائرتبسم بارانی توییم ما را
به حق آینه ها، خیس نور کن
ای رازسربه مهراهورایی وشگفت
ازذهن ما، سوال درخشان،خطورکن
ما را به التهاب معمای خود بِِِبر
در ناگهان جلوۀ خود،غرق شورکن
ما را ببر به خلوت کشف وشهودخویش
ما را به سیر و سلوکت، غیور کن
ما بی شکیب، نور تورا آه می کشیم
یا جلوه کن و یا دل ما را صبور کن
روح زمین،کبودِشب ودشنه است و ظلم
ما را برای چیدن ظلمت، جسور کن
ای آخرین تبسم نور محمدی(ص)
جان جهان،عدالت روشن، ظهورکن
معاویه به دنبال فهالیتهای دامنه دار خود به منظور تثبیت
ولیعهدی یزید،سفری به مدینه،بویژه شخصیتهای بزرگ
این شهر که در رأس آنان امام حسین –علیه السلام – قرار
داشت ،بیت بگیرد. او پس از ورود به این شهر با
«حسین بن علی- علیه السلام- » و«عبدالله بن عباس» دیدار کرد و طی سخنانی موضوع ولیعهدی یزید را پیش کشید و کوشید که موافقت آنان را جلب کند. حسین بن علی-علیه السلام- در پاسخ سخنان او با ذکر مقدمه ای چنین گفت: … تو در برتری و فضیلتی که برای خود قائلی دچار لغزش شده و افراط شده ای وبا تصاحب اموال عمومی مرتکب ظلم واحجاف گشته ای. تو از پس دادن اموال مردم به صاحبانش خودداری وبخل ورزیدی و آنقدر آزادانه به تاخت و تاز پرداختی که از حد خود تجاوز نمودی و چون حقوق حق داران را به آنان نپرداختی شیطان به بهرۀ کامل و نصیب اعلای خود{در اغوای تو} رسید. آنچه دربارۀ کمالات یزید و لیاقت وی برای ادارۀ امور امت اسلامی گفتی فهمیدم. تو یزید را چنان توصیف کردی که گویا شخصی را می خواهی معرفی کنی که زندگی او بر مردم پوشیده است و یا از غایبی خبر می دهی که مردم او را ندیده اند! ویا در این مورد فقط تو علم و اطلاع به دست آورده ای ! نه، یزید آنچنانکه باید خود را نشان داده و باطن خود را آشکار ساخته است. یزید را آنچنانکه هست معرفی کن! یزید جوان سگباز و کبوتر باز و بوالهوسی است که عمرش با ساز و آواز و خوشگذرانی سپری می شود. یزید را این گونه معرفی کن و این تلاشهای بی ثمر را کنار بگذار!
گناهانی که تاکنون دربارۀ این امت بر دوش خود بار کرده ای بس است کاری نکن که هنگام ملاقات پرودگار بار گناهانت از این سنگین تر باشد. تو آنقدر به روش باطل و ستمگرانۀ خود ادامه دادی و با بیخردی مرتکب ظلم شدی که کاسۀ صبر مردم را لبریز نمودی اینک دیگر مابین، مرگ و تو بیش از یک چشم برهم زدن باقی نمانده است بدان که اعمال تو نزد پروردگار محفوظ است و باید روز رستاخیز پاسخگوی آنها باشی…!
ای بهترین دلیل تبسم
ظهور کن فصل کبود خنده ی ما مرورکن
چرخی بزن به سمت نگاه غریب ما
از کوچه های بی کسی ما عبور کن
السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین
وعلی اولاد الحسین وعلی اصحاب الحسین
آقا جون تسلیت ،
آقاجان مهدی موعود عزیز زهراء،سرت سلامت
آقا جان اگه بیای انتقام تمامشون را می گیریم
آقا بیا دیگه خسته شدم
دم پر از غم غریبی حسین(ع) است.
آقابیا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
می آمدم خُرد و خسته
باران و توفان به دوشم
یک آسمان ننگ و نفرین
از نام انسان به دوشم
من بودم و رو به رویم
انبوهی از رنگ و سایه
سنگینی کوله باری از
کفر و ایمان به دوشم
گم کرده بودم خودم را
اندیشه و باورم را
تشویشی از خاطراتِ
گنگ و پریشان به دوشم
بارن سراسیمه می زد
برشانه ام بی ترانه
برگرده ام زخم خنجر
درکوله بهتان به دوشم
دیدم فقط مانده از من
دستی... که با آن نوشتم:
ای بعد من خُرد و خسه
مردان توفان به دوشم!
از من فقط مانده دردی با
کوله ای سرد و سنگی
سرمای پر کینه ای که مانده
از زمستان به دوشم
آری... فقط مانده از من
- از آن من آسمانی-
یک آسمان ننگ ونفرین
از نام انسان به دوشم
یا ابا صالح المهدی بیا
تا تمام ننگ ها محو شوند
بیا تا انتقام مادرت را،
انتقام زینب، حسین(ع)
انتقام علی رابگیریم
حسین جان به مهدی بگو که چشم به راه اوییم.
حسین جان بگو که ما به خدا اهل کوفه نیستیم.
حسین جان بگو که ماهمه اهل قومیم،بگو بیا آقا.
بگو که جانها فدایت کنیم ودمم نزنیم توبیا