امام علی سلطان عشق می فرماید:
بپرهیز از اینکه خداوند تو را در حال انجام گناه ببیند
و تو را در انجام طاعت و بندگی غائب بیابد .
در این حال از ورشکستگان خواهی بود .
زمانیکه قدرتمندی پس قدرتت را در طاعت خدا صرف کن
و زمانیکه ضعیف و ناتوان هستی از انجام معصیت خدا ناتوان باش.
ای خدای مهربان مهدی امام ما را برسان تا قدرت خود را برای رضای تو در کنار او
به کار گیریم و تا آخرین نفس و آخرین لحظه در کنارش باشیم.
تابستان بود... تابستان گذشت...
پاییز بود ... پاییز گذشت...
زمستان بود ... زمستان گذشت...
بهار آمد ... بهار در حال گذر است...
دیروز جمعه در راه بود ...
امروز
جمعه باز هم آمد ...
و اما آقای ما نیامد.
کاش انتظار هم مثل خوشی های دنیا زود گذر بود....
کاش انتظار از جنس گل سرخ عمرش کوتاه بود....
اما عجب باغبانی دارد این درخت انتظار...
چند صد سال میگذرد از عمرش و هنوز عاشقان
هر روز و هر آدینه زیر سایه درخت انتظار مینشینند
و دست به آسمان بلند میکنند
یا رب آن آهوی مشکین به ختن باز رسان
وان سهی سرو خرامان به چمن باز رسان
دل آزرده ما را به نسیمی بنواز
یعنی آن جان ز تن رفته به تن باز رسان
انتظار !
واژه غریبیست..وازه ای که روزها و شاید ماههاست که به ان خو گرفته ام
وچه سخت است انتظار
هر صبح طلوعی دیگر است بر انتظار فرداهای من!
خواهم ماند تنها در انتظار تو
چرا نوشتم بر برگ تنهاییم برای تو؟نمیدانم!
شاید که روزی "عشق "مرا بر تو بخوانند
میدانم که روزی خواهی آمد.میدانم...
گریان نمی مانم.خندانم
برای ورودت ای"عشق"
وقتی به یادت می افتم.یک بار...نه...صد بار
وجودم را سراسر عشق فرا میگیرد
و اشک شوق بر گونه هایم جاری می شود...
تنها میگویم همیشه در قلب منی!!!!
میدانم که باز خواهی گشت....میدانم!!!
به یاد لحظات خوش انتظار و تنهایی...
شاعر، راهی را که رفته بود، برگشت کُند کرد وکشید سمت راست جاده. نزدیک درخت ،ازماشین پیاده شده.
دقایقی قبل ماشین پژوی مدل بالایی که راهنمای سمت چپش چشمک می زد و سرنشینانش کمربندها رابسته بودند، درسمت راست جاده شتاب گرفته بود- شتابی شبیه پریدن.
مستقیم آمد زیر سایه ی درخت ،چشمش رابه اطراف چرخاند؛ اما کارازکار گذشته بود. اجاق تازه خاموش شده ای را دید که دفتِرشعرش، جزیی ازخاکستر آن بود.
قبل ازآن که شاعربرگردد، درخت ماجرا را این گونه دیده بود: سرنشینان پژو، بدون اینکه مثل شاعربه او وچشمه ای که زیرسایه اش پاهایش راشتشومی داد سلام کنند، یک راست گشته بودند دنبال آتش گیره. درخت اگرپاهایش این قدرمحکم درزمین فرونرفته بود، نمی گذاشت این اتفاق بیفتد.
- آها! همین خوبه، یه دفترمشق سیاه شده.
مرد با نگاه کوری دفترشعررا ورق زد و شعله ی کبریت را زیرآن گرفت. آنها کبابشان راخورده بودند و رفته بودند.
شاعر، بی خیال شد. لبخندی زد. خاکستردفترشعرش را مشت کرد و با وزش اولین نسیم آنها را به سروصورت درخت پاشید و گفت: « درخت ! به شاخه هایت بگو،اگرحالی بهشون دست داد، قلم هاشون رو بتراشن وهرکدام، یکی ازغزل هام رو روی برگ های سبزشان باخط خوش بنویشن. بدرود درخت پیر بدرود.»
ازآن زمان به بعد، هرگاه بی آنکه صدای می رسید، درخت نگران می شد که مبادا دفترشعرشاعری، آتش گیره ی اجاق جاهلی شده باشد.