مریض عشق تو هستم دوا نمی خواهم
تو درد داده ایم من شفا نمی خواهم
اگر چه غرق نیازم ولی خدا داند
که جز سلامت تو در دعا نمی خواهم
کنون که رو زده ام به ساحت لطفت
مگو که غرق گناهی تو را نمی خواهم
من خواب دیده ام که کسی می آید
من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام
و پلک چشمم هی می پرد
و کفش هایم هی جفت می شوند
و کور شوم اگر دروغ بگویم
من خواب ان ستاره ی پرنور سبز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام.
کسی می آید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچ کس نیست
مثل پدر نیست
مثل مادر نیست
و مثل آن کسی ست که باید باشد.
کسی می آید
کسی دیگر
کسی بهتر...
همچون شهاب می گذرم در زلال شب
از دشت های خالی و خاموش
از پیچ و تاب گردنه ها
قعر دره ها
نور چراغ ها
چون خوشه های آتش
در بوته های دود راهی میان ظلمت شب باز می کند
همراه من ستاره غمگین و خسته ای
در دور دست ها پرواز می کند
در هر دو سوی راه
غوغای شاخه ها و گریز درخت هاست
با برگ های سوخته
با شاخه های خشک
سر میکشند در پی هم خارهای گیج
گاهی دو چشم خونین از لای بوته ها
مبهوت می درخشد و مسحور می شود
گاهی صدای وای کسی از فراز کوه
در های و هوی همهمه ای دور می شود
ای روشنایی سحر
ای آفتاب پاک
ای مرز جاودان نیکی
من با امید وصل تو شب را شکسته ام
من در هوای عشق تو از شب گذشته ام
بهر تو دست و پا زده ام در شکنج راه
سوی تو بال و پر زده ام در ملال شب.
آنکس که درد عشق بداند
اشکی ب این سخن بفشاند
این سان که ذره های دل بی قرار من
سر در کمند عشق تو ، جان در هوای توست.
شاید محال نیست که بعد از هزار سال روزی غبار مرا ، آشفته پوی باد؛
در دور دست دشتی از دیده ها نهان
بر برگ ارغوانی
پیچیده با خزان
یا پای جویباری
چون اشک ما روان
پهلوی یکدگر بنشاند
ما را به یکدگر برساند.
قرار بود بیایی سری به ما بزنی
و حرف تازه ای ز دفتر خدا بزنی
مگر به عصر سرانجام های بی تعبیر
تو فال پنجره ها را به روشنا بزنی
طلوع کن به تقاص تمام آن همه شب
که چشم شعله ور آفتاب را بزنی
به این بهانه که دارد بهار می آید
پرنده های سفر کرده را صدا بزنی
چقدر صحبت بیهوده از سیه و سپید
مگر تو حرف جدیدی برای ما بزنی
چه می شود که کمی زودتر بیایی و بعد
سری به غربت ما ناسپاس ها بزنی
بگذار از تنهایی این روزهای بی تو بگویم...
کم کم دارم باور می کنم که بی تو باید زندگی کنم و
طناب آرزوهایم را از بام آمدنت ببرم.
چه اهمیتی دارد که حرفها، شعرهای مرا نمی خوانی ،
یا مرا اصلا نمی خواهی ؛
تمام ترانه هایم فدای غرورت !
دلم روشن است که یک وقت شاید یک روز شاید یک شب
تو از میان بلور اشک هایم ظهور می کنی ،
دلم روشن است که دلت برای دلم تنگ می شود!
می بینی چقدر دلم خوش است به خیالت !
بگذار بگویم...
که هنوز از این دلبستگی ، ساده دل نبریدم؛
با اینکه مثل روز روشن است که خیال روشن آمدنت را به تاریکی گور خواهم برد...
فقط
خواستم از تو بگویم
تا نگویی که عشقم رنگ تکرار داشت.
بدان
که تنها عشق توست که به اشک هایم جرات سرازیر شدن می دهد
و به دست هایم جسارت نوشتن.
با اینکه مثل روز روشن است که
خیال روشن آمدنت را به تاریکی گور خواهم برد!!!