مهمترین قرار اینه که:«با هم کربلایی شویم.»
برای محکم کاری چند تن از نخل های سیاه سوخته را که در آن اطراف ایستاده بودند، شاهد گرفتیم و از یکدیگر جدا شدیم.
چند روز پس از عملیات طی تماس تلفنی به من گفت: در بهاری ترین زمان عملیات، دست راستش را به یاد آقا ابالفضل العباس (ع) در حاصلخیزترین نقطه ی خاکریز کاشته است.
یک سال بعد در مشعر عملیاتی قصر شیرین، وقتی پایم روی مین رفت دو عدد ترکش داغ، دستپاچه تر ازهمه، خود را در حوض چشمانم انداختند. پلک هایم که غافلگیر شده بود به نشانه ی«ظرفیت تکمیل» برای همیشه پایین آمد، شعورم بالا رفت و برق نگاهم تا مرتفع ترین مکان بینایی اوج گرفت.
شانزده سال از قرارمان گذشت بدون اینکه از یکدیگر خبری داشته باشیم، دوست داشتم او را پیدا کنم و اولین سروده ی خود را با عنوان «پلک بسته ای و هزار جفت چشم باز...» به او تقدیم کنم.
در آستانه ی ورود کاروان به صحن حرم مطهر حضرت اباعبدالله الحسین (ع) در حالی که دستم در دست زایری بود، تمرکز چشمانم را برای شکستن دل بسیار باز و ماهرانه، ظهر عاشوراء را از زوایای مختلفِ گریه، به تصویر کشید.
همراه با زایرین وارد صحن مطهر شدیم کمی آن طرفتر حنجره ای از جنس نی های جنگ دیده ی دزفولی مرثیه ای سوزناک را به سر و سینه ی زایرین می پاشید. صدا آن قدر دل نشین بود که دلم بی اختیار نشست. با رشته های باریکی از خون، کربلا تا شلمچه را پل زد و فریاد کشید.
« به یاد رزمنده هایی که قرار بود با آن ها کربلا بیاییم». با شنیدن این جمله، شب عملیات، نخلستانهای نیم سوخته و حاصلخیزترین نقطه خاک ریز جلو چشمم مجسم شد. بی مقدمه فریاد کشیدم:
آیا در این میان کسی هست که دست راستش را در بهاری ترین عملیات، به یاد آقا اباالفضل العباس (ع) در حاصلخیزترین نقطه ی خاکریز کاشته باشد؟
وقتی او را بغل کردم، بوی شرجی علقمه و باروت در علمی که از تخت شانه ی راست او سبز شده بود در اهتراز بود.
ذوق زده پرسید: کربلایی چه طور مرا پیدا کردی؟
در جواب، اولین سروده ی خود را با عنوان :«با پلک بسته ای و هزار جفت چشم باز...» برایش زمزمه کردم.
شهادت مظلومانه آقا امام حسن عسکری(ع) را به پیشگاه آقا امام زمان (عج) وبرهمگان تسلیت می گویم.
امروز دعایت کردم
و می دانم که خداوند دعایم را مستجاب کرد.
پاسخ خداوند را در دلم احساس کردم. هرچند او سخن نمی گوید.
من از او برایت ثروت و شهرت نخواستم، می دانم که اینها را نمی خواهی.
از خدا خواستم گنجهایی بفرستد بسیار پایدار و ماندنی.
از او خواستم در آغاز هر روز جدید پیوسته در کنارت باشد و درتمام احوال با تو مهربان باشد.
از او خواستم به تو سلامتی و برکت عطا کند و دوستانی که در این راه همراهی ات کنند.
از او برایت سعادت خواستم در همه چیزهای بزرگ و کوچک در همه حال.
ولی این به خاطر عشق عظیم خود خدا بود که توانستم این همه براست دعا کنم.
استاد فلسه ای منکر وجود خدا بود. روزی دانشجوی جدیدی سر کلاس او نشست.
استاد وارد شد و شروع به درس دادن کرد و در میانه درس باز هم منکر وجود خدا شد و گفت: آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟
کسی پاسخ نداد. استاد دوباره پرسید:آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟
دوباره کسی پاسخ نداد. استاد برای سومین بار پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟
دانشجویان به هم نگاه کردند و گفتند: نه ما ندیده ایم. استاد با قاطعیت گفت: پس با این وصف خدا وجود ندارند.
دانشجوی جدید که به هیچ وجه با استدلال استاد موافق نبود اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت. دانشجو برخاست و از همکلاسی هایش پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟
همه سکوت کردند. دانشجو پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟
همه گفتند: نه .
دانشجو گفت: پس نتیجه می گیریم آقای استاد مغز ندارد.
بهار در راه است و اما خبری از صاحب آن نیست.
بهار آمد بهار من نیامد.
گل آمد گلعذار من نیامد.
گل همیشه بهارم خداکتد که بیایی!
خدایا آقا و مولای ما را برسان.
به نام خدای تغیر و تحول
1- سلامٌ قولاً من ربٍ رحیم
2- سلامٌ علی نوحٍ فی العالمین
3- سلامٌ علی ابراهیم
4- سلامٌ علی موسی و هارون
5- سلامٌ علی ال یاسین
6- سلامٌ علیکم طبتم فادخلوها خالدین
7- سلامٌ هی حتی مطلع فجر
یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبر الیل و النهار
یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال
به نام خدا
فرشته ی بزرگ با جبروتی وصف ناپذیر ازاتاق فرمان بیرون آمد. نیروهای نگاهش، فرشتگان کوچک که هرکدام یک دنیا، چشم بودند برای دیدن و یک عالم قلم برای نوشتن، را ازسراسر کره ی خاکی فراخواند. همه گرد آمدند. بال در بال نشستند و نزد فرشته ی بزرگ کامل شدند.
فرشته ی بزرگ پس از ستایش خداوند، با لحنی قاطعانه و ملایم اعلام کرد: ازاین پس فرشتگان مأمور شهر، جایشان را با فرشتگان مأمورجنگل عوض نمایند.
انتقال به سرعت انجام شد و هرکدام درمحل مأموریت جدید حاضرشدند و شروع به ثبت و ضبط امور.
فرشتگان کوچکی که هم اکنون درکارجنگل ها بودند مشتاقانه و با روحیه ای شاد مشغول کار هستند:
ثبت تعداد قطرات آبی که بر سر جنگل فرو می ریزد، حرکات طبیعی شیرهای گرسنه، آهوان حامله و نوشتن رویش ها، ریزش ها و تمام اتفاقاتی که ممکن است درجنگل به وقوع بپیوندد.
اما فرشتگان کوچک شهر، هنوز دل به کار نداده اند آنها از آدم ها اصلا انتظار این همه قتل های فجیح، این همه آزار و این همه بد رفتاری و دورغ و غرور را نداشتند.
فرشتگان مأمور شهر، مشغول نوشتن نامه ای هستند که درآن از فرشته ی بزرگ، عاجزانه بخواهند در جابه جایی فرشته ها تجدید نظر نماید.
سال خوب وخوشی را برای همه دوستان آرزو دارم. التماس دعا .
تا روزهای جدید در سالی جدید خدانگهدار همه شما عزیزان.
من برنده ام چون
دلم را به آسمان بیکرانی پیوند زده ام که
هر کدورتی را خواهد بخشید.
من برنده ام چون
می دانم اگر نوری نمی بینم به خاطر این نیست که
آفتاب نمی تابد بلکه خود دریچه ها را بسته ام.
من برنده ام چون
می دانم هر روز در من خورشیدی طلوع می کند.
درد تو از خود توست، تو بدان آگاهی نداری.
دوای تو نیز در خود توست تو به آن بصیرت نداری.
گمان می کنی جرم کوچکی هستی؟
در حالی که عالم بزرگ در تو مندرج است.
زنجیر به دست وسینه بستند مرا
سر رشته ی آرزو شکستند مرا
گفتند: که همچو شاخه پربار شوم
پربار شدم ولی شکستند مرا
بسمه تعالی
سرچشمه ی فیض لایزال است حسین (ع)
دلداده ی ذات ذوالجلال است حسین (ع)
با آب فرات کام او را چه نیاز
لب تشنه ی چشمه ی وصال است حسین (ع)