وقتی که شکست،قامتش ازغم او
بارید براو،هزار تیر، ازهمه سو
بشنید به طعنه، کافری می گوید:
کای سیّدِهاشمی،علمدارت کو؟
به خدا دست زِ دامان امامم نکشم
گرچه ام دست ببُرند و برآرندم پوست