لحظه به لحظه، ثانیه ها، ساعت ها، روزها، ماه ها ! گذشت محرم، ماه صفرو چشم به راه تا سالی دیگر...
خدا توفیق دهد و با امید به فضل و لطف خدا که محرم و صفری دیگر را درک کنیم و
یاد شعری زیبا ازمعلم عزیزی افتادم که در دوران نوجوانی برایمان خواندند ؛
یادشان گرامی و روحشان شاد
خالی از لطف نیست خواندن و نوشتن آن برای دوستان...
طی شد این عمر تو دانی به چه سان ؟
پوچ بسی تند، چنان باد دمان!
همه تقصیر من است اینکه خود می دانم که نکردم فکری و تامل ننمودم روزی، ساعتی یا آنی.
که چه سان می گذرد عمر گران؟!؟
کودکی رفت به بازی، به فراق، به نشاط، فارغ از نیک و بد و مرگ وحیات!
همه گفتند: « کنون تا بچه است بگذارید بخند شادان که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست بایدش نالیدن.»
من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه رو نتوان خندیدن؛ هیچ کس نیز نگفت زندگی چیست؟ چرا می آئیم ؟ بعد از این چند صباح به کجا باید رفت ؟ با کدامین توشه به سفر باید رفت ؟
من نپرسیدم هیچ، هیچ کس نیز نگفت!
نوجوانی سپری گشت به بازی ، به فراق، به نشاط، فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات!
بعد از آن باز نفهمیدم من که سان عمر گذشت؟!؟
لیک گفتند همه :« که جوان است هنوز بگذارید جوانی بکند، بهره از عمر برد کامروائی بکند، بگذارید که خوش باشد و مست، بعد ازاین باز ورا عمری هست.»
یک نفر بانگ برآورد : « که او از هم اکنون باید فکر آینده کند.»
دیگری آوا داد: « که چو فردا بشود فکر فردا بکند .»
سومی گفت :« همانگونه که دیروزش رفت بگذرد امروزش همچنین فردایش .»
با همه این احوال من نپرسیدم هیچ که چه سان دی بگذشت ؛
آن همه قدرت و نیروی عظیم به چه ره مصرف گشت ؟؟؟
نه تفکر نه تعمق و نه اندیشه دمی عمر بگذشت به بی حاصلی و بی خبری!!!
تو چه دانی
چه دانی که ز کف دادم مفت !
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت !!!
قدرت عهد شباب می توانست
می توانست مرا تا به خدا پیش برد ؛
لیک بیهوده تلف گشت جوانی هیهات !
آن کسانی که نمی دانستند زندگی یعنی چه ؟ رهنمایم بودند ؛ عمرشان طی شده بیهوده و بی ارزش و کار و مرا می گفتند:
« که چو آنها باشم که چو آنها دائم فکر خودن باشم فکر گشتن باشم، فکر تامین معاش، فکر ثروت باشم. »
کس مرا هیچ نگفت ؛
زندگی ثروت نیست، زندگی داشتن، مکنت نیست !
قدرت عهد شباب می توانست مرا تا به خدا پیش برد !
کس مرا هیچ نگفت، من نفهمیدم هیچ .
و صد افسوس
که چون عمر گذشت معنی اش فهمیدم !
حال می پندارم هدف از زیستن این است عزیز :
« من شدم خلق که با عزمی جزم پای از بند هواها گسلم پای در راه حقایق بنهم با دلی آسوده فارغ از شهوت و آز و حس و کینه و بخل،
مملو از عشق و جوانمردی و علم در ره کشف حقایق کوشم ، شربت جرِات و امید و شهامت نوشم، زره جنگ برای بد و ناحق پوشم، ره حق پویم و حق جویم و حق گویم، آنچه آموخته ام بر دگران نیز نکو آموزم شمع راه دگران گردم و باشعله ی خویش ره نمایم به همه گرچه سراپا سوزم ،
من شدم خلق که مثمر باشم نه چنین زائد و بی جوش و خروش، من شدم خلق که چون خالق خویش دست مردم گیرم. »
عمر بر باد و به حسرت خاموش !
ای صد افسوس
که چون عمر گذشت معنی اش فهمیدم !
ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنی اش فهمیدم !