تو
در کدام کرانه غربت ایستاده ای ؟
که اینگونه عاشقی محض، محض عاشقی، عاشق توست و
دل سوخته درمند غریب، دردمند دل سوخته توست.
تو
در کدام کرانه غربت ایستاده ای؟
که هنوز در این غربتکده، غریبی غریب تر ، در غروبی غم زده غمنامه می خواند و
من غمنامه می نویسم.
تو
در کدام کرانه غربت ایستاده ای؟
که دریای دلم هر دم از فراق ساحل امنت سر بر سنگ می کوبد،
مثل برگی پر شور و شیدا به شاخه ی عشقت آویخته ام .
تنم تابوتی ست
که از خاکستر بر باد رفته گذشته های دور می گذرد و
با سینه ی زخمی و قلبی رنجور و خسته تا نزدیکی خیمه تو پیش می آید.
دمی دلم را به خیمه خویش فرا خوان.
تو را به هستی ام سوگند
دمی دلم را به خیمه خویش فرا خوان،
به خواب بیداری به خویشتن فرا خوان.
ببین چگونه هستی ام را به پایت خواهم ریخت و
روح رنجورم را با وداعی به سرعت نور از زندان تن رها خواهم کرد و
مثل طوفانی ساکت و فریادی خاموش تمام جاده های حیات را به پابوس مرگ پشت سر می گذارم.
چه لحظه های غریبی ست ، دلم پر از توست و با تمامی وجود تو را می خواند.
تو
در کدام کرانه غربت ایستاده ای؟