فدایت ای شه خوبان کجائی ندارم جز توپشتیبان کجائی
نمی دانم کجاهستی عزیزم وجودت را شوم قربان کجائی
دگر می میرم از درد جدائی
بیا درد م بکن درمان کجائی
من که مُردم ز غم دوری تو طاقتم تاب شده مهدی جان
کی شود خاتمه مستوری تو تا به کی در غم مهجوری تو
جان فدای قدمت باد بیا
من فدای دل پر شور تو ای یار بیا
از منزوی ترین زاویه درک جهان می آیم
که ترازویش بال زرین ستاره هاست
و از ادراک اقیانوسی می آیم
که عظیم ترین امواج را به تلاطم شب می برد
با من بیا
من ...
از وسعت آینه ها
به انوار رنگارنگی می نگرم
که نقطه عطف وجود است
باید به آغاز اندیشید
حرمت لحظه های نور باقی ست
تامل کنیم
و دلها را به جشن آیینه ها کوچ دهیم
هزاران لاله سرخ که از بهار استنشاق می کنند
با هیاهو از راه می رسند
من می دانم
من می دانم
باید به آیه های یک صبح ابدی برسیم
حقیقت، درنقره های نور به تجلی است.
گرقسمتم شود که تماشا کنم تورا
ای نوردیده جان و دل اهدا کنم تورا
این دیده نیست قابل دیدار روی تو
چشمی دگر بده که تماشا کنم تورا
تو در میان جمعی ومن درتفکرم
کاندر کجابر آیم وپیدا کنم تو را
هرصبح جمعه ندبه کنان در دعای صبح
ازکردگار خویش تمنا کنم تو را
یابن الحسن!اگر چه نمانی ز چشم من
در عالم خیال ،هویدا کنم تو را
گویند دشمنان که تو بنموده ای ظهور
زین افترای محض مبرا کنم تو را
همچون مویدم به تکاپو، مگر دمی
ای آفتاب گمشده پیدا کنم تو را