بگذار از تنهایی این روزهای بی تو بگویم...
کم کم دارم باور می کنم که بی تو باید زندگی کنم و
طناب آرزوهایم را از بام آمدنت ببرم.
چه اهمیتی دارد که حرفها، شعرهای مرا نمی خوانی ،
یا مرا اصلا نمی خواهی ؛
تمام ترانه هایم فدای غرورت !
دلم روشن است که یک وقت شاید یک روز شاید یک شب
تو از میان بلور اشک هایم ظهور می کنی ،
دلم روشن است که دلت برای دلم تنگ می شود!
می بینی چقدر دلم خوش است به خیالت !
بگذار بگویم...
که هنوز از این دلبستگی ، ساده دل نبریدم؛
با اینکه مثل روز روشن است که خیال روشن آمدنت را به تاریکی گور خواهم برد...
فقط
خواستم از تو بگویم
تا نگویی که عشقم رنگ تکرار داشت.
بدان
که تنها عشق توست که به اشک هایم جرات سرازیر شدن می دهد
و به دست هایم جسارت نوشتن.
با اینکه مثل روز روشن است که
خیال روشن آمدنت را به تاریکی گور خواهم برد!!!