چشم یعقوب به دیدار تو حیران ماند یوسف از حسن تو انگشت به دندان ماند.
هرکه بر سلسله ی عشق تو تسلیم نشد گردنش بسته به قلاده ی شیطان ماند.
یوسف مصرو بلاد بیشتر ازاین مگذار چشم یعقوب به دروازه ی کنعان ماند.
دلم گرفته امشب در خلوت شبانه هوای گریه دارم ز سوز این ترانه
از دست رفته فرصت تا کی صبور باشم؟ در آروزی وصلت جان از تنم روانه
از عشق جان گدازت و از نور جان فزایت مدهوش و بی قرارم باقی همه بهانه
در سینه ی شقایق عطرتو می تراود بر لوح جان عشاق، نام تو جاودانه
تا بگذری از این جا ای غایب از نظرها چون خاک زیر پایت برخیزم از میانه