غربت عشق در سکوت
اندوه من بی پایان است و سوالهایم ناتمام. مرا غربت غریبان مظلوم می سوزاند و بازچون همیشه
دست به دامان توام.
درجاده های غربت، تو را برگزیدم چرا که تو بهترین پاسخ برای ابلهانی و تو خوب می دانی من
تمام دلتنگی هایم رابه بهانه او با تو می گویم و تو از زبان او پاسخم میگویی و او نیز گاه از زبان تو.
حرفهایم را به تو می گویم گرچه با تو نیستم، من تمام دردهایم را در نجوایی عاشقانه به دردمندترین
غریب می گویم.
گفتم : حمد خدای را که تو مونس منی.
گفت: فضل خدای را که تواند شمار کرد یا کیست آنکه شکریکی از هزار کرد.
گفتم : حقیقت چیست و حق کجاست ؟
گفت : علی مع الحق و الحق مع العلی.
گفتم : جنازه بر زمین و سقیفه دیده ای ؟
گفت : والله علیم باظالمین فلعنة الله علی الکافرین.
گفتم : از مادرپهلو شکسته و دستهای بسته برایم بگو.
گفت : آنان که موجب غربتش شدند به خدا زیانکارانند و در عذابی سخت مخلدند.
گفتم : از دردها و ناله های سر چاه بگو.
گفت : دردعشقی کشیده ام که مپرس.
گفتم : وای از وفای کوفیان، وای از بی وفایان.
گفت : اولئک اصحاب النارهم فیهاخالدون.
گفتم : چگونه دست حق را دیده و نشناختند؟
گفت : بل اکثرهم لایومنون و للکافرین عذاب مهین.
گفتم : تو بیت الحزان فاطمه (سلام الله علیها) دیده ای؟
گفت : آه از آن سوز و گدازی که درآن محفل بود.
گفتم : تیرها برجنازه مظلوم دیده ای؟
گفت : کاش آن زمان که پیکر او شد پر ز تیر جان جهانیان همه از تن برون شدی.
گفتم : در ظهر حادثه بوده ای.
گفت : کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست عالم تمام غرقه دریای خون شدی.
گفتم : چرا کسی پاسخ هل من ناصر ینصرنی را نداد چرا؟
گفت : صم بکم عمی فهم لا یعقلون.
گفتم : شب های بقیع را دیده ای که پر از مظلومیت توست.
گفت : تقصیرشب ها نیست که مهتاب غمگین است تقصیر روزگارهم نیست، این غربت همیشه ماست.
گفتم : کاظمین و سامراء دیده ای؟
گفت : سوز هجری کشیده ام که مپرس.
گفت : غریب طوس را چگونه دیده ای ؟
گفت : الحق که غریب الغرباست.
گفتم : دلم گرفته از این روزها، دلم تنگ است میان ما و رسیدن هزار فرسنگ است.
گفت : به کوی نیک دلان نیست جز نکوئی راه.
گفتم : به تقدس چشمانت سوگند، من امشب به ایه های نگاهت ایمان می آورم.
گفت : شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد.
گفتم : من درآرزوی پرواز مانده ام؛ دیگر پرواز ممکن نیست، زخم بالهای من عمیق است.
گفت : راز پروانگی، زلال کردن دقیقه های دل است.
گفتم : عزیزترین غریب من، امروز زمینی ترین نگاه آسمان را هیچ کس نمی فهمد.
گفت : آن کس است اهل اشارت که بشارت داند نکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست؟
گفتم : ایا شود که گوشه چشمی به ما کنند؟
گفت : والله ذوالفضل العظیم.
گفتم : بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین کاشوب و فریاد از زمین برآسمانم می رسد.
گفت : گریک شبی ز چشم تو خود را نهان کنیم چون روز روشن است که فردا چه می کنی.
گفتم : پیشانی عفو امیر را پرچین نسازد، جرم ما.
گفت : شرم از رخ علی نمای و ترک گناه کن.
گفتم : تبسمی کن و بین جان همی سپرم.
گفت : ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن.
گفتم : امشب ای ماه به درد دل من تسکینی، آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی.
گفت : دردی ست در عشق که هیچش طبیب نسیت گر دردمند بنالد غریب نیست.
گفتم : حرامم باد اگر من جان ز جای دوست بگزینم .
گفت : تو عهدها نشنیدی چه سست بنیادند، در این معمله دلها ز سنگ و پولادند.
گفتم : از عشقت آتشی در درونم شعله ور است.
گفت : رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس، گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت.
گفتم : پر خود سوختم و دم نزدم، کس ندانست که من می سوزم.
گفت : تو را آتش عشق اگرپر بسوخت مرا بین که از پای تا سر بسوخت.
گفتم : ز که رنجد دل فرسوده من، چه شکایت کنم از طعنه خلق.
گفت : ان الله مع الصابرین.
گفتم : ز دیده خون چکدم هر زمان ز آتش دل.
گفت : ما را که درد عشق و بلای خمار کشت، یا وصل دوست یا می صافی دوا کند.
گفتم : کس در این ره نگرفت از دستم قدمی رفتم و پایم لغزید.
گفت : یاران رفیق نیمه رهند، به روز حادثه غیر از شکیب یاری نیست.
گفتم : چه کرده ایم که ما را کنند خاکستر.
گفت : مگوی بی گنهم سوخت شعله تقدیر، همین گناه تو را بس ... سزای باغ نبودی باغبان چه کند.
گفتم : دوستان عیب کنندم هر چند که من مهربورزم.
گفت : تو نیکی می کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز.
گفتم : بی مهر رخت روز مرا نور نمانده است و ز عمر مرا جز شب دیجور نمانده است.
گفت : خودبین چنان شدی که ندیدی مرا به چشم، پیش هزار دیده بینا چه می کنی؟!
گفتم : داد از غم فراق و دوری تو.
گفت : زبان خامه ندارد سر بیان فراق و گرنه با تو شرح دهم داستان فراق.
گفتم : مثل این است که شب نمناک است دیگران را هم غم هست به دل، غم من لیک غمی غمناک است.
گفت : بهای هر غم ازاین ملک هزار خون دل است، نخورده باده کسی رایگان از این ساغر.
گفتم : به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم، شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم.
گفت : تکیه بر عهد تو باد صبا نتوان کرد.
گفتم : چگونه است که عمری درظلمتی بس عظیم گرفتاریم که حتی خود خودمان را نمی بینیم.
گفت : ما هنوز تاوان دعای امیر را می دهیم.
گفتم : تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من پیاده می روم و همرهان سوارانند.
گفت : ما همه جا با تو همرهیم، در راه خویشتن اثر پای ما ببین.
گفتم : دلم می خواهد به گرد خانه معبود و زادگاهت طواف عشق نمایم.
گفت : طواف کعبه عشق از کسی درست آید که دیده زمزم او گشت و دل مقام خلیل.
گفتم : ای نور چشم مستان در عین انتظارم چنگی حزین و جامی بنواز یا بگردان.
گفت : یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور.
گفتم : آیا شود حکمران قلبم شوید هرچند نالایق است.